از بودنم

            

Wednesday, July 26, 2006

آخرین جرعه

همه می پرسند :
چیست در زمزمۀ مبهم آب ؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خندۀ جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟! »

- نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم .

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پایندۀ هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم !

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .

همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند .
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
تو ببند !

تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو
قصۀ ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعۀ جانم با قی ست
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش !

" فریدون مشیری "

1 Comments:

  • سلام
    دومين باره ميام اينجا
    وبلاگت مثل سه‌تار مي‌مونه ارتعاشات كوچك احساس درش موج مي زنه

    By Blogger Adel Andalibi, at July 27, 2006 2:02 AM  

Post a Comment

<< Home