از بودنم

            

Monday, September 04, 2006

...کسی که به دنبال نور است

من ممکن است نتوانم این تاریکی ها را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که بدنبال نور است این نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود
م.چ


Tuesday, August 29, 2006

دمی با حافظ

:رسیدم به اونجایی که گفت...

شادی روی کسی خور که صفایی دارد

:دیوان رو بستم و گفتم

غصه ی روی کسی خور که وفایی دارد


Sunday, August 27, 2006

عاشقانه های سرزمین مادری ام

سر به روي شانه هاي مهربانت مي گذارم
عقده دل مي گشايم گريه بي اختيارم
سر به روي شانه هاي مهربانت مي گذارم
عقده دل مي گشايم گريه بي اختيارم
از غم نا مردمي ها بغض ها در سينه دارم
شانه هايت را براي گريه كردن
دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تن
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
عشق صدها چهره دارد عشق تو آیینه دارش
عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را قصه ها وگفت وگو هاست
من تو را درجذبه ی محراب دیدن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله ی آرامشم تو
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------


!بحث منطقی

.آنکه را هستید چنان بلند می گویید که من نمی توانم آنچه را بر زبان می آورید بشنوم
رالف والدو امرسون


Sunday, August 06, 2006

...برای آنها که رفتند

Here for You


I don't know where the time has gone,suddenly here we are alone,
Only a word before you go, everyone's waiting;
So many friends to say goodbye, so many tears they'll have to cry,
So many wings to help you fly where you are going;
And now a plane must take away my child that life has found,
And you will be up in the sky, and I'll be on the ground,
Sending my love with you tonight;
I will be waiting, I will be waiting, here for you, here for you;

I don't know where the years have gone,
Suddenly here, and you have grown,
It was like only yesterday when you were so young;
But here is the day we had to see, always the same eternally,
This is the way that it must be, now it is your world;
And so a plane must take away my child that time has found,
And you will be up in the sky, and I'll be on the ground,
Sending my dreams with you tonight;
I will be waiting.....

I'm trying not to show,But seeing you go, is the hardest thing that I have known;

I will be waiting, don't worry 'bout me, I'll be alright,
I will be waiting, don't worry 'bout me, I'll be alright,
Here for you, here for you,

I don't know where the years have gone.....

Chris de Burgh - Here for You.mp3

------------------------------------------------------------------------------------------------


Saturday, July 29, 2006

...وقتی


وقتی که دیگر نبود
.من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
.من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
.من او را دوست داشتم
وقتی او تمام کرد
.من شروع کردم
وقتی او تمام شد
.من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
،مثل تنها زندگی کردن است
!مثل تنها مردن

"دکتر علی شریعتی مزینانی"


Thursday, July 27, 2006

فردا

تو زندگی برای فردا سه تا وضعیت ممکنه: یا اطمینان داریم اتفاق خوبی میافته در واقع داره میافته یا نمی دونیم چی پیش میاد که در این صورت می تونیم فرض کنیم اتفاق خوبی میافته، اسم این رو میذارن امید و این امید چیز قشنگیه. اما یه حالت سومی هم هست که می دونیم اتفاق خوبی نمیافته؛ تو این حالت آخر آدمها زندگی نمی کنن، فقط دارن لحظه هاشون رو یه جوری میگذرونن، وقتی تو این وضعیت هستیم اگه به جای امیدِ واهی واقعیت رو بپذیریم کمتر درد می کشیم.


دلم برای کسی تنگ است

دلم براي كسي تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به ميهماني گلهاي باغ مي آورد
و گيسوان بلندش را به بادها مي داد
و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد
دلم براي كسي تنگ است
كه چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت
وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند
دلم براي كسي تنگ است
كه همچو كودك معصومي
دلش براي دلم مي سوخت
و مهرباني را نثار من مي كرد
دلم براي كسي تنگ است
كه تا شمال ترين شمال
و در جنوب ترين جنوب
هميشه در همه جا آه با كه بتوان گفت
كه بود با من و
پیوسته نيز بي من بود
و كار من ز فراقش فغان و شيون بود
كسي كه بي من ماند
كسي كه با من نيست
كسي .... دگر كافي ست

"حميد مصدق"


عاشقانه های سرزمین مادری ام

شاید اونجوری که باید قَدرتُ من ندونستم
حرفایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم
من به تو هرگز نگفتم با تو بودن آرزومِ
نقش اون چشمای معصوم لحظه لحظه روبرومِ
نیومد روی زبونم که بگم بی تو چی هستم
که بگم دیوونتم من زندگیمُ به تو بستم

شاید اونجوری که باید قَدرتُ من ندونستم
حرفایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم
تو رو دیدم مثل آیینه توی تنهایی شکستی
من کلامی نمی گفتم که برام زندگی هستی
نمی دونستی که چون گل توی قلب من شکفتی
چشم تو پر از گلایس اما هرگز نمی گفتی
من به تو هرگز نگفتم با تو بودن آرزومِ
نقش اون چشمای معصوم لحظه لحظه روبرومِ

شاید اونجوری که باید قَدرتُ من ندونستم
حرفایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم
نیومد روی زبونم که بگم بی تو چی هستم
که بگم دیوونتم من زندگیمُ به تو بستم
شاید اونجوری که باید قَدرتُ من ندونستم
حرفایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------


Wednesday, July 26, 2006

آخرین جرعه

همه می پرسند :
چیست در زمزمۀ مبهم آب ؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خندۀ جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟! »

- نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم .

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پایندۀ هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم !

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .

همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند .
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
تو ببند !

تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو
قصۀ ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعۀ جانم با قی ست
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش !

" فریدون مشیری "


تمنا

"
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
"هرگز،هرگز"
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این هرگز کشت

"حمید مصدق"


کوچ نا بهنگام

بعد تو تمام شاپرک ها رفتند
از خواب نسیم قاصدک ها رفتند
بعد تو تمام نغمه های آبی
از شهر قشنگ نی لبک ها رفتند
"مریم حیدرزاده"


از تو تنها شدم

"
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
...
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك ، اما آيا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
...
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
...
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد
كه مرازندگاني بخشد
چشمهاي تو به من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
...
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟
هيچ
...
آرزو می کردم
که تو خواننده شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا،هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
...
چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟
...
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟
سينه ام آينه اي ست با غباري از غم
...
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشيهاست
...
"حمید مصدق"